پست اول


پست اول

یه نگاه تو آینه به خودم انداختم. نه خوب شده بودم !!!!یه پسرهن شب نفتی که آستین پنج  سانتی داره ،تا زانو تنگ و از زانو به پایین مدل ماهی ،از زیر یه سینه هم کج سنگ کاری شده تا پشت کمرم

اکرم ـ خانووم آقا و خانم یه ربعه پایینن .

مانتو سرمه ای و شال هم رنگ لباسم و هم انداخم سرم و رفتم پایین .راننده در رو برام باز کرد و نشستم

-سلام

سعید و سارا (مامان و بابام )زیر لب جوابم رو دادن

سعیدـمگه اکرم بهت نگفت 7 آماده باشی؟

ـچرا گفت

ـپس تاخیر 15 دقیقه برا چیه؟

بدون اینکه جوابشو بدم پرسیدم:چرا من باید بیام این مهمونی؟

ـچرا نباید بیای؟

ـچون تاحالا نمیومدم

ـولی از این به بعد باید بیای تا همه تورو به عنوان تنها وارث من و سارا بشناسن

ساراـامشب تو مهمونی همه چشمشون به  تو هستش پس مراقب کارات یاش رزا جان

این جان ینی حواسم بهت هست و زیرابی بری منم و توو

راننده ماشین و نگه داشت و در رو برامون باز کرد .در بدو ورود یه مرد میان سال با کت شلوار مشکی اومد استقبالمون

ـبه به ببین کی اینجاست -جناب یزدان پناه-منور کردید مجلس رو قربان

(اه اه اه چاپلوس گوشت تنم ریخت)

سعیدـسلام آقای کاظمی اختیار دارید

کاظمی با سارا هم احوال پرسی کرد و به من اشاره کرد

ـمعرفی نمیکنی سعید جان

(نه به جان گفتن الانش نه به جناب گفتش......)

ـیه دونه دخترم رزا

ـخوشبختم بانوی زیبا

(ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش)

ـ همچنین جناب کاظمی

من سارا رفتیم تا لباسامون رو عوض کنیم سعیدم با کاظمی رفت

ساراـرزا؟؟

ـ یس؟؟؟

-سعی کن از غرورت کمی کم کنی تا تنها نمونی

بعدم راشو کشید و رفت و اصلا هم فکر نکرد من اولین بار تو این جمعم و کسی رو نمیشنایم

پـــــــــــــــــوف بیخی رزا اون و سعید کی پیشت بودن که الان باشن؟؟

رفتم سمت میز نوشیدنی و یه آب انگور برداشتم و مشغول دیدزدن رقاصا شدم

--سلام

(بسم ا...مردم جنی شدن یه دفه ظاهر میشن)برگشتم پشتم و طرفو چپ چپ نگا کردم

--من کامیارم شما؟؟

بهش میخورد 25ـ26سالش باشه قد بلند و چشم مشکی ولی چار شونه نبود

-رزا

کامی-اولین بار میای؟تا حالا ندیده بودمت

-بله

-میتونم بپرسم چه نسبتی با میزتان دارید؟

(عجب فوضوله هاااا )

-بله میتونید

بعدم نگانو ازش گرفتم و اون ور رو دید زدم

یه نیم چه خنده ای کرد :خب چه نسبتی با میزبان دارید؟

-شما میتونید بپرسید ولی من مجبور نیستم جواب بدم

(هاهاهـــــــــــــــــــــا کنف شد بچم)

برا اینکه کم نیاره دوباره الکی خندید

ـخب بگذریم ریادم مهم نیست(آره جون شوهر عمت من که میدونم داری میمیری از فوضولی)

دستشو سمتم دراز کرد :افتحار میدید؟؟

-ترجیح میدم بیننده باشم تا رقصنده.......شب خوش(با زبون بی زبونی ینی شرت کم)

رفتم سمت سارا و سعید،سعید داشت با یه مرد همسن خودش حرف میزد منو که دید رو به اون مرده کرد و گفت:دخترم رزا جان

ـ اوووو سعید خان نگفته بودین همچین دختر زیبایی دارین

به طرف من و گفت:فرخ هستم فرخ یزدان پناه

(جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان!!!!!!!!!ینی این مرد با ما فامیله؟؟؟؟؟نمیدونم!!!!!)

سعید-پدر فرخ پسر عموی آقاجون بودن

با یه لبخند ملیخ برگشتم سمتش:خوشبختم

                                       ************************************************************

از دور شادی رو دیدم و براش دست تکون دادم

هنوز بهش نرسیده غرغر هاشو میشنیدم

-اوووو چه عجب بالاخره بانو ظهور پیدا کردن

یه دفه صداشو برد بالا:هیچ معلوم هست کجایی؟؟؟؟ 2ساعته الافم کردی ......مگه من الاف توام دختر جوون؟؟؟

دیدم اگه جلوشو نگیرم آبرو برام نمیذاره

-خیلی خب حالا عوضش مهمون من

-اونو که از اولم بودم یه کار دیگه بکن

-پرروووووووو

-هستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

-وای توروخدا شادی بسه به اندازه کافی سردرد دارم

-بله دیگه منم اگه دیروز به اون مهمونی که تو رفتی میرفتم سرم میترکید............حالا بگو ببینم گند تا تلفات دادی؟؟

-گمشوووووو.... سفارش دادی؟؟؟

- بله پس چی فک کردی منتظر تو میمونم؟؟؟؟؟....چه خبر از کارا چیکار کردی؟؟؟

-مرخصیت و انتقالیت اکی شد فقط برا تایید نهایی باید خودت بری و چندتا امضا بزنی

-مرسی واقعا من اگه تورو نداشتم چی کار میکردم؟؟؟

-بسه بابا الان اشکمو در میاری ریملم به فنا میره.......صد تومن پول ریمل ندادم شما اشکم رو در بیاری 

-لیاقت نداری

(گارسون سفارشای شادی رو آورد :آیس پک+کیک شکلاتی+بستنی مخصوص

همه ی اینا برا خودش بود و برا من یه دونه بستنی رولی سفارش داده بو نه همون اول نصفشو برداشت)

-نترکی؟؟؟؟چه خبره؟؟

-همینه مه هست من که نمیدونستم کی میای گفتن زیاد بگم تا بیکار نشینم........یاد میگیری از این به بعد منو قال نذاری

-خب حالا........ خونه چی شد؟

همونطور که بستنیشو میذاشت دهنش گفت :شایان دنبال کاراشه .......میگه چون الان فصل اجاره نیست سخت میشه یه خونه خوب پیدا کرد ولی خب اوون همه سعیش رو میکنه

-دستش درد نکنه م.....

با صدای گوشیم حرفم نصفه موند......دیدم از کارخونه سعیده

-بفرمایید

صحرایی(منشی سعید)-سلام خانوم

-سلام 

-راستش رئیس گفتن بهتون بگم تشریف بیارید اینجا ....باهاتون کار مهمی دارن

- اتفاقی افتاده؟؟؟؟

-من خبر ندارم

-باشه من تا 2 ساعت دیگه اونجام

شادی-کی بود؟؟؟

-صحرایی .....باید برم کارخونه

-باشه فقط پول اینا یادت نره

-پــــــــــــــــــــــــــوف باشه بابا خدافظ

-بابای

توی راه فقط فکرم مشغول بود که سعید باهام چیکار داره....کم پیش میومد اینجوری باهام کارداشته باشه

نگهبان با دیدنم مانع رو زد بالا وسرش رو به نشونه سلام تکون داد که منم هکونطور مثل خودش جواب دادم

ماشلن رو پارک کردم و رفتم تو و سوار آسانسور شدم -طبقه ی ششم-با صدای زن به خودم اومدم رفتم سمت صحرایی مه بادیدنم بلند شد

-هستن؟؟؟

-بله منتظرتونن


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 27 بهمن 1396برچسب:رمان,رزا,عاشقانه,کلکلی,بهترین رمان, ساعت 23:39 توسط Elisar